نام:محمدبامری
نام پدر:نصرت
نوع ایثارگر:جانبازوآزاده
محل تولد وزندگی:هودیان دلگان
شغل قبل ازاسارت:کشاورز
شغل بعد ازاسارت:کارمنداداره ورزش وجوانان
فعالیت های حین اسارت:شرکت در کلاس های عربی،قرآن و احکام
باتوجه به اینکه جانباز وآزاده عزیزکشورمان آقای بامری به علت کسالت درشهردیگری به سرمی بردند،به صورت تلفنی وقت خوشان را دراختیارماقراردادند.
به گزارش سایت طایفه هوت رخشانی شهرستان دلگان به نقل از دلگان پرس به مناسبت سالروز ورود آزادگان به میهن عزیزمان،خبرنگارما بایکی از این آزادگان سرافراز میهنمان مصاحبه ای به شرح زیرانجام داده است:
اول خودتان را معرفی کنید، بفرمایید که چه زمانی وارد جبهه شدید؟
جانبازآزاده محمدبامری هستم. کارمنداداره ورزش وجوانان دلگان که درفروردین ماه سال ۱۳۶۵ به خدمت مقدس سرباز در ارتش جمهوری اسلامی اعزام ودر۷تیرماه همان سال به جبه رفتم.
آقای بامری چطور شد که به جبهه رفتید؟
من حدود ۲ ماه درحال آموزش بودم؛ من رو به کرمانشاه (خاوران)معرفی کردندولی میل و علاقهام بیشتر به جبهه بودوبعدازآموزشی به صورت داوطلبانه به جبهه اعزام شدم.
قبل از اسارت در عملیاتی هم شرکت داشتید؟
بله من در عملیات هائی بودم ولی متاسفانه بدلیل فراموشی ناشی از جراحات شیمیائی اسم عملیاتهارایادم نیست.
ازنحوه اسارت خود برای مابگویید؟
روز عملیات(مرصاد) از معبری گذشتیم و به ۳۰ متری دشمن رسیدیم! تاظهر درگیری ادامه داشت،تا اینکه ظهر به ما دستور عقب نشینی دادند.ما تازه اول معبر مین از سمت عراقی ها بودیم،ساعت ۱۲ ظهر بود،با توجه به جراحت کمی که برداشته بودم حال مساعدی نداشتم به هر حال همه بچه های زخمی بخاطر بمباران عراق و در معبر جامانده و محاصره شده بودیم.گرمای مرداد ماه بود وبچه ها رمقی نداشتند ازیک سو درگیری بامنافقین وازیک سو حمله ناجوانمردانه منافقین وازسوئی پاتک سنگین عراقیهابه همراه شیمائی باعث این شده بود که مسئولین دستور عقب نشینی بدهند ودرهمین حین بود که این حقیربه همراه تنی چند ازدوستان وهمرزمانم اسیرشدیم.
شماچند سال اسیر دشمن بودید؟
من حدود۲سال و۶ماه دراسارت بودم.
کلا در اردوگاه چند نفر بودید و فرمانده اردوگاه شما چه کسی بودند؟
مادرحدود۶۰۰نفر بودیم، فکرکنم فرمانده اردوگاه آقای سرهنگ نگاری یانگارستانی بودند.
خاطره ای از دوران اسارت خود بگویید؟
بزارید خاطره جانبازی خودم را که درهمان اسارت برایم اتفاق افتادبرای شما تعریف کنم:دریکی ازشبهای سرد زمستانی سال۱۳۶۸که تب شدیدی داشتم واحساس تشنگی شدیدی برمن غلبه کرده بود وباتوجه به سهمیه بندی آب برای اسرا توسط مسئولین عراقی کمپ اسرا،ازسربازعراقی به اسم خبابی درخواست آب جهت رفع عطش تشنگیم نمودم که آن سربازبه جای دادن آب نوشیدنی به اینجانب ،من را به سالن اردوگاه برده ومجبورم کرد که وضعیت سینه خیز بگیرم و او روی کمرمن ایستادوگفت که درهمان حالت سینه خیز بروم وبا کابلی که در دستش بود برروی سروصورت من می زد،بعدازشکنجه این سرباز وصبح روز بعد که از خواب بیدارشدم متوجه شدم که درچشمانم احساس درد وجائی را نمی بینم وبه دلیل اینکه من رو بعد از چند روز به بهداری بدون امکانات اردوگاه بردنداین باعث شد که چندین درصدسو چشمانم را ازدست بدهم وبه مقام جانبازی نائل آمدم.
ازکسانی که باشمادراسارت هم بند بودنداسم چه کسانی یادتان هست؟
آقایان مرادبخش دامنی،گلمحمد ریگی،علی خورشیدی وبعضی ازسایر رزمنده ها که متاسفانه یا اسم ویا نام خانوادگی آنها رایادم نیست.
تلخترین زمان اسارت ،چه لحظه بود؟
تلخترین لحظه اسارات همان لحظه ای بود که خبر ارتحال امام(ره)را از رادیوئی که عراقی درهامن روز خبر نصب کرده بودندشنیدیم.
شمادرچه سالی از اسارت آزادشدید؟
من درسال۱۳۶۹با اولین گروه از آزادگان سرافرازمیهنمان آزادشدم.
آقای بامری اگر دوباره با همین وضعیت حال برگردیم به سال ۱۳۶۵،آیا شما حاضری دوباره برویدجبهه واز انقلاب دفاع کنید؟
به والله با اینکه سو چشمانم تاحدود زیادی از دست رفته ولی هر لحظه ولی امرمسلمین جهان دستور جهادبدهدهرکجاکه نیاز باشدحاضرم جانم رافدای اسلام ومیهن عزیزم بکنم.
چه سخنی بامسئولین دارید؟
سخنم با مسئولین اینه که به خاطرخداکارکنندوحواسشان باشدکه جهت آسودگی ما وآبیاری درخت انقلاب خون هزاران شهید ریخته شده است.
اگرسخن یاحرفی برای جوانان داریدبیان کنید؟
خون شهداءراپایمال نکنندومواظب عزت وشرف مملکتشان باشند.
ودر آخر؟
برای سلامتی رهبرم امام خامنه ای صلوات.(اللهم عجل الولیک الفرج)
انتهای پیام/